گرداندن چرخ زندگی، این روزها هنر است. اما هنر بزرگتر آن است که بین آشفتهبازار روزها و آدمها، بتوانی انسان بمانی و انسان زندگی کنی؛ شریف و باصداقت.
روایت ما، حکایت انسانیت در آشفتهبازار دنیای امروز است که قرعه آن به نام هر کسی نمیافتد و اینبار افتخارش به کارنامه کاری یکی از کارگران زحمتکش منطقه ما الصاق شده است؛ حکایت مرد نارنجیپوشی که هر نیمهشب باید رختخواب گرم و نرم را رها کند و توی سوز و سرمای نیمهشب از آن سمت شهر بیاید این طرف شهر و لباس خدمت بپوشد و سراغ کار برود. اما با همه اینها مردانه پای کار ایستاده است و شریف زندگی میکند.
غلامحسین خوشعاطفه متولد۴۷، کارگر شهرداری، متأهل و به قول خودش بچهمحل مشهد، شاید در نگاه اول سوژه خیلی خاصی به نظر نرسد، اما گفتن و شنیدن از حرکت ارزشمندی که انجام داده است، خواندن دارد.
از همان زمان طرح موضوع مصاحبه پشت خط تلفن و بعداز ورود به اتاق و نشستن مقابلمان، مشخص است حس خوبی دارد. همان ابتدا میگوید: خیالم راحت شد که حق به حقدار رسید.
میگوید: تا کلاس چهارم بیشتر درس نخواندم، چون مجبور بودم کار کنم و قبل از اینکه وارد مجموعه شهرداری شوم بنّایی میکردم، اما چون کار خیلی سنگینی بود و توان من هم کمتر میشد، وارد شهرداری شدم.
محل خدمت غلامحسین خوشعاطفه، کارگر شهرداری معمولا کوهسنگی است، اما به خاطر این ایام خاص، مامور به خدمت در خیابان امام رضا (ع) میشود. میگوید: ساعت کاری من از ۳ صبح شروع شده و تا ۱۲ ظهر ادامه دارد. ساعت۱۰ صبح، سرگرم کار بودم و تماشای هیئتها و مردمی که عزاداری میکردند. هرکسی که به خیابان امام رضا (ع) میرسید و روبهروی گنبد قرار میگرفت، ناخودآگاه سرش را به نشانه احترام خم میکرد.
گرچه کارم نسبتبه روزهای قبل بیشتر شده بود، حس و حال خوبی داشتم. همینطورکه مشغول جاروکشی بودم، همراه نوحهای که از صدای بلندگوهای دستههای عزادار پخش میشد، برای بیمارها و بهخصوص فرزندم دعا میکردم و از امام رضا (ع) میخواستم کمکم کند. در همین حال و هوا بودم که چشمم به یک برگه افتاد. نمیدانم چرا کنجکاو شده بودم ببینم چیست.
آن را از روی زمین برداشتم و چند بار نگاهش کردم؛ چکی بود در وجه حامل. نمیدانستم باید چه کنم. مبلغ روی آن را دوباره مرور کردم، یکمیلیونو۵۰۰ هزارتومان. اطراف را نگاه کردم شاید بتوانم صاحبش را پیدا کنم، اما بین این همه شلوغی چطور ممکن بود صاحب واقعی آن را پیدا کرد. تا ساعتی که کار روزانهمان تمام شود، حواسم پرت این موضوع شده بود که چطور میشود چک پیداشده را به صاحب اصلیاش برگرداند و اینکه خدا میداند حالا او چقدر به این پول نیاز دارد.
نمیدانستم باید چه کنم. مبلغ روی آن را دوباره مرور کردم، یکمیلیون و۵۰۰ هزارتومان
هرطور بود آن دو ساعت تمام شد و حالا همکاران اطرافم موضوع را فهمیده بودند و هرکس چیزی میگفت؛ یکی میگفت: توی این همه شلوغی چطور میتوانی صاحب آن را پیدا کنی و تازه از کجا میخواهی بفهمی که صاحب اصلی چک است و یکی هم میگفت پول را بردار و به زخم زندگیات بزن... او میدانست چقدر مشکل مالی دارم.
وقتی از او میپرسیم وسوسه نشدید که پول را برای خودتان بردارید، مکث کوتاهی میکند و از زندگیاش میگوید که با سه فرزند جوان در خانه اجارهای روزگار میگذراند و بعد یاد پسر بیمارش که میافتد چشمهایش خیس میشود.
عزیزترین فرد زندگی او با سرطان دستوپنجه نرم میکند. برای این موضوع هم ناشکر نیست و میگوید: همهچیز دست خداست و انگشت اشارهاش را سمت سقف میگیرد و ادامه میدهد یک سال قبل تودهای در فک پسرش پیدا شد و کمکم رشد کرد. پزشکها میگفتند سرطان است از نوع بدخیمش؛ «فکرش را بکنید توی این اوضاع سخت زندگی با ماهی ۹۰۰ هزارتومان حقوق ماهیانه بخواهی خرج سنگین درمان بیماری سرطان هم بر دوشت بیفتد.
طفلکی زنم تمام بار این ماجرا را بر دوش گرفته. پسر بزرگترم بیستوپنجساله است و قصد ازدواج داشت، اما از خیر آن گذشت تا بتواند هزینههای بیماری برادرش را جفتوجور کند. اما هزینههای شیمیدرمانی خیلی زیاد بود. خوشبختانه مراحل شیمیدرمانی باوجود همه سختیهایی که داشت تمام شد و حالا هم هر چه خواست خدا باشد، همان میشود.»
میگوید: خیلی از آنهایی که شرایط زندگیام را میدانستند، میگفتند خدا موقعیت تو را دیده و این پول را فرستاده. بهتر است برای خودت برداری.
دوباره پرسشم را تکرار میکنم: حقیقتا وسوسه نشدید چکی را که در وجه حامل بود، نقد کنید؟
«ابدا»، این کلمه را غلامحسین چنان محکم و بیتردید میگوید که جای هیچ شک و شبههای نمیماند و بعد تعریف میکند: آن روز به بیشتر از ۲۰ هتل در همان حوالی سر زدم و به مسئولان پذیرش، موضوع را گفتم و شماره تماس دادم تا اگر کسی مراجعه کرد، مشکلی نداشته باشد و بعد هم رفتم منزل.
همسرم میگفت کاش چک را به پاسگاه یا کلانتری تحویل داده بودی و به خانه نمیآوردی، اما من اینطور راضی نمیشدم. دلم میخواست چک را دست صاحب واقعیاش برسانم و دعا میکردم هرچه زودتر صاحبش پیدا شود.
فردای آن روز یک نفر تماس گرفت و گفت صاحب چک است. برای اطمینان بیشتر، چک را به مسئول خدمات شهری منطقه دادم و با صاحب چک قرار گذاشتیم. صاحب چک، زائری تبریزی بود که دهه آخر صفر به مشهد آمده و وقت خرید، چک از جیبش افتاده بود.
مسئولمان، علاوهبر نشانههای چک، شماره کسی را که آن را نوشته بود، از او گرفت و بعداز تماس و اطمینان از صحت حرفهایش، چک را به او تحویل داد.
میگوید: همین که امانت به دست صاحب اصلیاش رسید، برای من بهترین مژدگانی است.
غلامحسین اینها را تعریف میکند و بلند میشود تا برود و وقت خداحافظی میپرسیم: اگر نکتهای جامانده لطفا بگویید. میخندد و میگوید: دوست دارم وقتی زائری به شهرش برمیگردد به همه بگوید چه بچهمشهدی باحالی!
* این گزارش در شماره ۲۲۱ سه شنبه ۲۳ آذر ۹۵ شهرآرامحله منطقه ۸ چاپ شده است.